خیلی وقت است که با من زندگی میکند از بچگی آن زمان وقتی کسی نبود میآمد بیرون اول خوب همه جا را میگشتیم. وقتی مطمئن میشدیم که تنهاییم میرفتیم جلوی آینه جای من و او آن جا بود می نشستیم با هم حرف میزدیم ساعت ها بدون این که از هم خسته شویم.
چند باری هم بی احتیاطی کردیم و متوجه نشدیم که مامانم پشت در فالگوش ایستاده طفلک خیلی ترسیده بود بعد هم رفته بود ماجرا را برای همسایه مان تعریف کرده بود و همسایه هم گفته بود: حتما با همزادش حرف میزند. مامانم هم از ترس این که من جنی نشوم تا چند وقت آینه ی بزرگ را برعکس میکرد.