سرباز قدم برمیداشت و از میان جویهای خون و شعلههای آتش گذر میکرد. دیگر توانی برای تاماعت باقی نمانده بود. نگاهش رنگ مرگ گرفت و دستانش سرد شد. چهره سرباز هر لحظه بیشتر شکل انسانی خود را از دست میداد و به شغال شبیهتر میشد. هنوز پلکهای تاماعت روی هم نیفتاده بود که...
یک بند سیگار کشیدن هاش، شب ها دیر اومدن هاش، ریخت و پاش هاش، دختر بازی ها و بی قید بودن به وضع خانواده و تازه ضعیف شدن هیکلش و گاهی حالت غیرطبیعی و حرکاتش که داد می زد یه کوفت و زهرماری هم مصرف می کنه، امان فکریم رو بریده بود.
آن شب نیز سارا با شنیدن صدای بلند آژیر اضطراری که در آن ناکجا آباد خبر از ورود نجات یافتهها میداد همچون مرغ پرکنده آسیمه سر به طرف بخش اورژانس دوید. هربار که آن صدا را میشنید قلب شیشهایاش نه صد بار هزار بار میتپید و هزار تکه میشد. سارای خفته درونش بیدار میشد...
کتاب "کاساندان"، به شرح احوال بانویی میپردازد که با استفاده از عاطفه همسری، خرد، اندیشه و مهرورزی خود، کوروش را در تحقق رفتارهای بشردوستانه و رسیدن به آرمان انسانیاش یاری کرد و سبب ثبت بزرگ منشیهای آن بزرگمرد در خاطرهها شد.