درد تا قلبم میدود و بیاراده "آخ" میگویم و او زمزمه میکند: بعضیا بدشانسن... کسی براشون نمیجنگه، تازه برای جنگم دیر میرسن
یک تنگ قدیمی میان سینهام میشکند. ماهی گلی هایش روی کویر قلبم میافتند و از بیهوایی، میان خشکسالی دلم بالا و پایین میپرند. جرئت ندارم سر بلند کنم. خراب کردهام تمام آنچه سالها رشتهام را دارم به آنی پنبه میکنم. من را چه شده؟ چه چیزی دارد بند دلم را به آب میدهد.