دلتنگی و ترس از نداشتنش آنقدر دلهره آور بود که هر چیز پنهانی در این خانه تصویری در سایه و صدایی و هم انگیز داشت؛ بخصوص صدای دری که پشتش هر اتفاقی می توانست بیفتاد.
نسیمی از سمت رودخانه روی صورتش میوزید دستش را توی آب برد میخواست با دست آب بنوشد که زنی از رودخانه بیرون آمد قطره های آب از بدنش روی زمین می چکید و ساق پاهایش مثل آیینه میدرخشیدند.