دلتنگی و ترس از نداشتنش آنقدر دلهره آور بود که هر چیز پنهانی در این خانه تصویری در سایه و صدایی و هم انگیز داشت؛ بخصوص صدای دری که پشتش هر اتفاقی می توانست بیفتاد.
در انتظاری موهوم در امیدی ناپیدا و دور دست رشته افکارم را صدای غیر منتظره «در» در هم شکست که به آهستگی باز می شد. سکوت خانه پر از پچ پچ خیال در سایه ی نامفهومی شد که پررنگیش هر لحظه در فضای چهارچوب رعب انگیز می شد.
لعنت به این ذهن که بازیهایش در سکوت و تنهایی شکل می گرفت. چشم می بستم و باز میکردم اما هربار به طرز غیر منتظره ای بازیش را پررنگ تر می کرد و سایه ها را غیر قابل باور مسخ شده بودم امکان نداشت همین دیوانگی را کم داشتم تا نه تنها باران بلکه خودم را هم از دست بدهم.