قصه از یک کینهی کهنه به قدمت ده سال آغاز میشود. کینهای که ریشه در کودکی شایلی و دامون دارد. دامونی که با بک اشتباه به شکل ترسناکی قضاوت شد و از ایران رفت تا شایلی بماند و یک عذاب وجدان.
دوباره با هق هق گریه سر به تو برد و زمزمه کرد چی از مو باقی مونده؟» با هر هق هق آب دماغش راهی به بیرون باز میکرد و او با دنباله مینا، دماغ باریکش را با فینی بلند پاک میکرد. سکوت کرد و خیره به قبر سعی کرد به یاد آورد گذشتهاش را... آنچه بود را ... خودش را و اندوه بزرگش را...