یک خبرنگار غیر معمولی، برای رسیدن به هدفی بزرگ، همه جا را زیر و رو میکند. سینهاش انبار باروت است اما جز برای سرکوب احساس تربیت نشده. حالا او تمام آسیای غربی را جستجو کرده تا در عراق به مقصودش برسد.
دختری که آموزشهایی طاقتفرسا را در دژهای نامقدس سرزمین مقدس گذرانده تا بدل به اسلحهای شود برای شکار فرمانده.
فادیه فقط چند بند انگشت تا نشستن مدال افتخار عبری بر سینهاش فاصله دارد اما ناگهان…
دانیال و حاجاسماعیلِ (مثل بیروت بود)، این بار هم در مسیر طغیان ایستادهاند. قرار است فادیه چون تاسی سرگردان بچرخد تا بالا بیاورد تمام آن جفت شیشهای مشقیاش را.
در این میان پای یک غریبه آشنا هم باز میشود، موساد و مهرههایش؛ عقرب زرد به دنبال سهم خود از اتفاقات آشوب زده است.