با صدای فریاد خودش هراسان چشم گشود؛ دست لرزانش را روی قفسهی سینه کشید و با نفس عمیقی سعی کرد تپش قلبش را آرام کند. هرازگاهی کابوسهایی سراغش میآمدند که تاریخ انقضایش خیلی وقت پیش سر آمده بود. کابوس امشبش هم از همان قسم بود. بهزحمت نیمخیز شد و لیوان آبی را تا نیمه پر کرد و به لبهای لرزانش نزدیک نمود و جرعهای نوشید. هنوز چهرهی کریه آن ملعون، پشت پلکهایش جا خوش کرده بود. لیوان را روی عسلی گذاشت و نگاهش را به ساعت اتاق کشید؛ سه بامداد را نشان میداد. هنوز برای بیدار شدن و شروع روزش زمان داشت. بیآنکه بخواهد کابوسش را مرور کرد. ذهنش توانایی آن را داشت که هیچ نکتهی مجهولی را رد نکند. به گمانش این کابوس در واقعیت آنقدر برایش رنگ داشت که خوابهایش هم با آن اتفاق خو گرفته و رهایش نمیکردند. آنقدر سنگینی داشت که هر سال میگذشت، زمان همان لحظه میایستاد و برایش دهانکجی میکرد. آن اتفاق هیچگاه کمرنگ نشده و نخواهد شد.
غلتی زد و بار دیگر ساعت را چک کرد. امروز از آن روزهای پرمشغله بود که میتوانست بهراحتی کابوسش را فراموش کند. پتو را تا گردن بالا کشید و به همانی که دلش بود، فکر کرد. رویاهایش شاید بهاندازهی کابوسهایش نبود و هیچگاه در خوابهایش جولان نمیداد، ولی خیالش را که میتوانست برای خود داشته باشد. لبهایش با شیرینی رویا کش آمد و برای دقایقی طولانی غرق آن روزها شد تا اینکه صدای آلارم گوشی از فاصلهی دور، او را به زمان حال کشید. باید پتو را کنار میانداخت و با دوش آب گرمی تمامی رخوت را از وجودش دور میکرد.