دقیق نمیدانست حسش به این مرد چیست؛ شبیه یک هیجان بود یا حس خوشایندی که به زندگیاش طرح و رنگ عادی بودن میزد. شبیه بقیهی دخترها میشد. مثل آنها میتوانست کسی را داشته باشد که صبح به صبح پیام روز بخیر میدهد و شبها آرزوی خواب خوش برایش کند. دریچهای کوچک که این آلیس را به سرزمین عجایب زندگیهای متوسط میبرد. سرزمینی که در آن، او، دختری فروخته شده و آواره نبود که تمام کودکیاش سر چهارراهها میان هیاهوی تند زندگی، چشم انتظار به دست بخشش همین آدمها گذشته بود.