دوران کودکیام با تمام همسنوسالهایم متفاوت بود. آنقدر متفاوت که انگار فیلم تخیلی بوده تا زندگی واقعی.
پدرم کسی که عاشقش بودم و همیشه پشت و پناهم بود، یک روز به کارگاهش رفت و دیگر برنگشت. امان از خاطرات کودکیام که پر از ترس و وحشتاند حتی یادآوری آن هراس به دلم میاندازد.
مادرم بعد از مرگ پدر تبدیل به هیولایی شد که قابلتصور نبود. تمام این سالها که خودم تشکیل خانواده دادم و صاحب دو دختر هم شدم، خبری از مادرم نداشتم؛ اما یکمرتبه طی تماسی از طرف مباشرش، متوجه شدم مادرم به سرطان مبتلا شده و میخواهد من را ببیند.
ای کاش قلم پایم میشکست و نمیرفتم که این همه مصیبت گریبان خودم و خانوادهام را نگیرد…