از زمانی که جیک فیشر، ازدواج عشق زندگیاش، ناتالی، را با مردی دیگری مشاهده کرد، شش سال میگذرد. جیک در این شش سال، با پرت کردن حواس خود با کار، تدریس در دانشگاه، غم و اندوه قلب شکستهاش را از دیگران پنهان کرد و از فکر و خیال زندگی ناتالی با همسر جدیدش، تاد، عذابهای زیادی کشید...
متوجه شدم کنجکاوی عمیقی سرتاپای هولمز را فراگرفته است؛ از هاپکینز پرسید: «هاپکینز . . . مطمئنی این خانم ناشناس حتما از این مسیر عبور کرده؟» «بله قربان. راه دیگری نیست.»