«روز جمعهای بود و بعد از یک روز کاری فشرده با کوهی از غم که درونم میچرخید، وارد خانه شدم. آن روز کنار تمام ارزیابیهای کدگذاری من قرمز شده بود، همراه با نظرهای تحقیرآمیز. مدیرم «پیتر» با ملایمت هرچهتمامتر از من درخواست بازسازی کد کرده بود (احتمالاً موتور غرولندش به اندازهی کافی گرم نشده بود). از یک طرف کجخلق و بداخلاق شده بودم و به همهچیز بدوبیراه میگفتم و از طرف دیگر خودم را سرزنش میکردم.