هر روز صبح پشهها دست چپ او را نیش میزدند، هر غروب او زنگها را با خلال دندان ژاپنی سوراخ میکرد و فوارههای کوچک آب شروع به فوران میکردند.
خیلی زیبا بود، اما باعث خنده برادرانم شد، بنابراین پدرم به طور تصادفی به یکی از آنها سیلی زد، گریه کرد و خود را در آشپزخانهای که به عنوان آزمایشگاه او بود، حبس کرد.