چه مایه وحشت لازم است تا مجبور شویم تصورمان را از کودکی -و از نظم و خشونت و تمدن- از نو تعریف کنیم؟ کارمند جوانی از ادارهی بهزیستی برای انجام مأموریتی به شهرستان دورافتادهای منتقل میشود، و خیلی زود درمییابد که در این شهر زیبایی و سیاهی دوشادوش هماند. سیودو کودک گرسنه و بیخانمان در خیابانها پرسه میزنند و با زبانی نامفهوم گدایی میکنند… و کمکم وحشت و وهم میآفرینند. او اکنون پس از بیست سال به شرح ماوقع میپردازد.