و تورانجان گفته بود ترنج و اترج یکی است مربایش میکنیم و یک شب دیگر که آمد...» هستی گفت: «نه» بگذار همان جا زیر عکس پدرم باشد. چرا سلیم به او ترنج داده بود؟ چرا هستی را به یاد نارنج و ترنج انداخته بود؟ آیا میخواست بگوید که اگر بخواهم تو را بچینم، فریاد خواهی کرد آی چید... آی چید... نچین دردم می آید...