«مدی گینز» به هرطرف نگاه میکند، جز خطر چیزی نمیبیند: ایستگاه اتوبوس، محوطهی اسکیتبازی، جنگل و (مخصوصا) کنار اقیانوس. وقتی مدی در جنگلهای کارولینای شمالی با پسر مرموزی آشنا میشود که همه جای جنگل تله کار میگذارد، حدس میزند او باید «بیلی هولکامب» باشد… همان پسری که پاییز سال قبل مفقود شده بود.
مدی تلاش میکند تا حقیقت را دربارهی ناپدیدشدن بیلی هولکامب کشف کند؛ اما دراینبین، گذشتهاش مانند شبحی در مقابلش ظاهر میشود، بهترین دوستش را از دست میدهد و بار دیگر زندگیاش زیرورو میشود.
گذشتهی مدی مانند تکههای پراکندهی یک پازل است. آیا او میتواند این تکهها را کنار هم بگذارد و به تصویر نهایی دست یابد؟ آنهم وقتی تکههایی از این پازل برای همیشه از دست رفتهاند…