خاطره ها به سرعت محو می شد و کسی شبح خشونت را، که سایه وار از کوچه های شهر گذشته بود، جدی نمی گرفت. خوشه های خشم، غوره نشده مویز می شد، و ردّپای تیزی و تندی را محو می کرد. همه چیز آماده بود تا از پس فترتی کوتاه، تن لوند غزل دوباره روی پیکر چغر حماسه سنگینی کند و پشت او را به خاک بنشاند؛ تا دوباره خسرو آب تنی شیرین را در چشمه نظاره کند، تا دوباره بیژن به تماشای بزمگاه منیژه برود؛ تا دل های هرزه گرد به چین زلف یار بروند و عزم وطن نکنند و گوی های مرمرین در خم چوگان آبنوس بازی کنند و قپه های قمر چون دوقلوهای زیبا به موازات هم ناز کنند... بی خیال باش صددرصد. برقی که از تن لذت گذر کرده و یک چند آن را در برزخ برفک وانهاده بود، خود هیچ نبود مگر "دنبالۀ ماجرا تا چند لحظۀ دیگر