«عالیه شنل قرمزی است، مانده توی شکم گرگ و خبری از هیزمشکن مهربان نیست. عالیه خرگوش است؛ خوابیده زیر یک تکه چوب و تا ابد خواب هویجهای شیرین و آبدار را میبیند.
عالیه کف دریاست، پشت چراغخواب، آنجا که عالیه، ماهیها، یک اسب آبی و دو تا خرچنگ با هم پچپچ میکنند و ما فقط صدای خشخش دنیایشان را میشنویم...