محمد نگاهی پرمعنا و زيركانه حواله او كرد. لحنش را دلگرم كننده ديده بود. وارش سنگيني نگاه او را حس كرده و آهسته سربلند كرد. نفس در سينه پسر حبس ماند. چشمهای دختر بیشباهت به چشمهای عشق قديمیاش نبود؛ به همان گيرايی و همان زيبايی! تاب نياورد و چشم دزديد...