«اما مادرت بالاخره پیدایمان میکند.» والتر این را گفت و به خانه نگاه کرد. پسرک لبخند زد، ایدهای به ذهنش رسید: «پس اینبار باید جایی برویم که تا حالا نرفتهایم… بهسوی علفزار بلند!»
این گفتوگو آغاز سفری جادوییست؛ سفری از خانه و آشنایی، به دل ناشناختهها. پسربچهای شجاع و خیالپرداز همراه دوستش قدم به دنیایی میگذارد که در آن، ترسها رنگ میبازند و دوستی، بخشش و آرامش معنا پیدا میکند.