در تاریکی اتاق، زیر نور چراغ مطالعه مینوشتم. خسته شدم و رفتم کنار پنجره سیگار بکشم. انعکاس چهرهی خودم را در شیشهی پنجره دیدم و در فاصلهای در پشت سرم تصویر کمرنگ زنی بود. پشت سرم را نگاه کردم کسی آنجا نبود. انگار خیالاتی شده بودم اما این خیال را دوست داشتم و با آن همدست شدم یک بار دیگر به شیشهی پنجره نگاه کردم و تصویر پررنگتر شد. آنا را دیدم دختری که علی دیوانه وار عاشقش بود. هشت سال قبل با هم وارد رابطه شدند و چهار سال پیش به بدترین شکل ممکن جدا شدند. بعد از آن دیگر کسی از او خبری نداشت. نه علی و نه کسانی که با علی در ارتباط بود به یکباره ناپدید شد. اما حالا آنجا بود. به تصویر من در شیشه خیره بود و هیچ نمیگفت.