زنِ گونیبهسرِ وسط اتاق تبدیل به غریبهای شده بود مه نشانی از آلیدا نداشت. جانش مثل کِرم صدپایی، شتابان لای شکافها و سوراخهای گوشۀ اتاق خزید و با ریشههایی که در خاک زیر اتاق میروییدند درآمیخت. باید با این یکی صابون درست کنیم؟ زنِ وسط اتاق تکان نخورد، چیزی نشنید، آلیدا تبدیل به تُفی روی پایۀ میز شده بود، موریانهای کنار سوراخش، موریانهای درون سوراخی توی یک درخت، یک درخت غان، درخت غانی که توی خاک استونی روییده بود و هنوز هوای جنگل را داشت، هنوز آب و ریشهها و موشهای کور را حس میکرد. او به اعماق فرو رفت و حالا موش کوری بود که میخواست خودش را از لای آشغالهای توی حیاط بالا بکشد، توی حیاطی که میتوانست باد و بورانش را حس کند، لجنها نفس میکشیدند و پچپچه میکردند. زنِ وسط اتاق گذاشت تا سرش را توی سطل کثافت فرو ببرند.