عصر چهارشنبه بود. یه چهارشنبهٔ تابستون که با سه شنبه و پنجشنبه ش فرقی نداشت. گرم و داغ، زیر نور خورشیدی که راهش رو کج کرده بود طرف غرب و از اون گوشه به همه جا می تابید! اما نه! این عصر چهارشنبه فرق می کرد! این یکی خوب بود! به ویژه برای یه دختر بیست و دو ساله که تک فرزنده و یکی یه دونهٔ پدرومادر که قوانین حاکم بر خونواده در مورد اون بدون نوشته شدن هم اجرا می شه و حتی دو سه ساعت خونه نبودنش رو همه حس می کنن، این قوانین می شه بهانه ای برای خونه موندن، اونم تو روزای گرم تابستون که دانشگاه تعطیله و دوشنبه و سه شنبه و چهارشنبه ش با هم فرقی نداره! اما این عصر چهارشنبه نه! خونهٔ مادربزرگ! نذری پزون خونهٔ مادربزرگ! و این کلمه یعنی این چند تا کلمه همیشه برای من خوب بوده! خونهٔ مادربزرگ! یادش که افتادم ته دلم رو یه خوشحالی قشنگ پر کرد! ما معمولا دیر به دیر می رفتیم خونهٔ مادربزرگ. اگر عیدی بود یا روز مادر یا مثلا تولدش! اما نذری پزون، حتما! مادربزرگ خیلی معتقد بود! زن باایمان و باتقوا! مومن! با اعتقادات مذهبی و پایبند به اجرای تمام مراسم دینی