صبح یک روز برادرزادۀ «خانم من» که نامش فرانکلین بلاک بود، نزد من آمد و گفت: من دیروز نزد وکیلم بودم و در خصوص مفقود شدن الماس تبتی خالهام با او مذاکره کردم و وکیل من، آقای بروف، عقیدۀ خوبی ابراز داشت. آقای بروف میگفت که قضیۀ فقدان این الماس بایستی بهصورت کتابی ثبت شود تا موجب عبرت آیندگان شود؛ و اکنون من آمدهام که با شما دراینباره مشورت کنم.
به وی گفتم من هم همعقیدۀ آقای بروف هستم و معتقدم اگر کسی باشد که بتواند تمام وقایع مربوط به الماس بودا را بدون آنکه چیزی از آن کم کند یا به آن بیفزاید به رشتۀ تحریر درآورد، کار پرارزشی کرده است.
فرانکلین بلاک گفت: به عقیدۀ شما چه شخصی میتواند بهتر از شما به تحریر این کتاب مبادرت کند؟
من گفتم البته کسی بهتر و بیشتر از من با حوادثی که بر اثر سرقت آن آمده مربوط نبوده لیکن من این کتاب را باید به کمک حافظهام تألیف کنم، زیرا تاریخ آنها را یادداشت نکردهام و ممکن است پارهای از وقایع را پسوپیش بنویسم.
فرانکلین بلاک گفت: اگر فراموش نکرده باشم، دختر شما از زمان کودکی عادت داشته که وقایع روزانۀ خود را در کتابچهای ثبت کند و چنانکه خودتان میگفتید، اکنون کتابچههای زیادی را که همۀ آنها حاوی شرح حال روزانهاش است، جمع آوری کرده و شما میتوانید به کمک حافظۀ خود و یادداشتهای دخترتان وقایع فقدان الماس بودا را به رشتۀ تحریر درآورید.
من گفتم: خیلی خوب گفتید. من با پنهلوپ صحبت میکنم و این کار را آغاز میکنم. فرانکلین بلاک گفت: شرطش این است که هرقدر ممکن است این کار را زودتر آغاز کنید.
من تقاضای فرانکلین بلاک را با پنهلوپ، دختر خود، در میان گذاردم و هنگام شب دفترچههای خاطرات روزانۀ او را با هم ورق زدیم تا رسیدیم به روز ۴ مه ۱۹۰۵. در آن روز خانم من مرا به اتاق خود خواسته بود تا در خصوص موضوعی با من مشورت کند. من آن روز را از روی تاریخهایی که پنهلوپ ثبت کرده بود به یاد میآورم و شروع به نوشتن این کتاب میکنم؛ و برای مرتبه سوم میگویم که اگر چیزی خلاف واقعیت بنویسم، به لعنت خدا گرفتار شوم.