داستایفسکی انگار چیزی یادش آمده باشد گفت: «نمایش در سه پرده:داستان چند مسافر که باهم به پتروآباد می آیند.خودشان را رند و حقه باز و معرکه بگیر می دانند.
واقعیت اینه که من یک روز صبح از خواب بیدار شدم و دیدم که پدرم تبدیل به یک کنه ی پشمالو شده و همچنان سعی می کنم ازش محافظت کنم. نمیخوای بدونی جهان انتزاع چه شکلیه؟
چشمم به شبح مردی پشت پنجره افتاد، داشت صاف به قبرستان نگاه میکرد. حتی از آن فاصله میفهمیدم چشمهایش روی من خیره مانده. اما یک ساعتی میشد که دیگر خبری از ماشین کشیش نبود. اصلا کسی در کلیسا نمانده بود. نگاهم را برگرداندم و با خودم گفتم واقعی نیست.