نورا احساس میکند بیمصرف و بیفایده است.حالش اصلا خوب نیست ؛ اما خبر ندارد که میان مرگ و زندگی کتابخانهای است و در آن کتابخانه بینهایت کتاب هست و هر کتاب یک زندگی است.
یکی از روزها پسر چوپانی که گوسفندان را برای چرا به دهی دوردست برده، حوصلهاش سر میرود، او برای تفریح و سرگرمی به دروغ فریاد میزند که گرگ به گلهاش حمله کرده است...