عادت او بود که روی تخت، زیر پتو یا شمد، بهمناسبت فصل، دراز میکشید و چشمهایش را با شال سیاهش میپوشاند و داستانهایش را تقریر میکرد. از قدیم این شیوهی داستانسرایی او بود.
این تراژدی، داستان یک رابطۀ عاشقانه و محرمانه را در نامهای طولانی به نمایش میگذارد. نامه را زنی به نام فلوریا آمیلیا به مرد زندگیاش ایرلیوس آگوستین نوشته است.
ساعت زنگ زد ولی وقتی بیدار شد هوا هنوز گرگ و میش بود. فکر کرد شاید خیلی زود از خواب بیدار شده است اما ساعت همان هفت و نیم صبح بود، همان ساعت همیشگی.....
دیگر آرزویی برایم نمانده تنها سوالم که بی جواب مانده آن است که تو با این عظمت چگونه در این چراغ کوچک جا میشوی چگونه تو به درون چراغ راه پیدا کردی چگونه میتوانی آرزوهای اربابانت را برآورده کنی من دلم میخواهد جای تو باشم .
پشتش به من است. سعی می کنم نوشته های کاغذ روی میز را بخوانم اما نور لامپ انگار به جای چمدان روی چشم من تنظیم شده باشد، چشمم را می زند و دیدم را کم می کند. «چطور ندیدین اما می دونستین این مجسمه ی کیه؟»