داستان کتاب حول محور شخصیتی میچرخد که به عنوان افسر اطلاعاتی در دوران سلطه پینوشه مرتکب جنایات بیشماری شده است، اما در اقدامی ناگهانی به تمامی جنایات خود و رژیم پینوشه اعتراف میکند.
آنا از مغازه پرید بیرون نگاهش به هر طرف دوید. دلش چنگ شد. یه دختر کوچیک ژاکت صورتی تنش بود موهاش کوتاه کسی ندیده؟» نگهبان گفت: نگران نباشین اگه بیرون نرفته باشه پیدا میشه...