این رمان عشق غیرمعمول نوالیس به دختری به نام سوفی را روایت میکند؛ دختری که بهظاهر زیبایی خیرهکنندهای ندارد اما در چشم نوالیس چون تصویری از آثار رافائل میدرخشد.
یک روز متوجه شد که دارد تکهتکه میشود. تکه کاغذی برداشت و نوشت: «دارم تکهتکه میشوم» و زیر آن نوشت: ۲۳ و ۱۳ دقیقه. چند روز بعد این جمله به ذهنش خطور کرد: «آدمهای کوچک هر روز کوچکتر میشوید! تکهتکه میشوید، شمایی که آسایشتان را دوست دارید، سرانجام از بین میروید.» ولی نمیخواست از بین برود.