مادر و پدر برزویه هر دو دانش دوست بودند. آنها برزوییه را از کودکی به خواندن و آموختن تشویق میکردند. برزویه هم به دانستن علاقهی بسیار پیدا کرده بود. او هیچگاه از یاد گرفتن خسته یا غافل نمیشد و میکوشید از استادانش به خوبی بیاموزد. برزویه بزرگ و بزرگتر شد و چون به جوانی رسید، علم طب آموخت و پزشکی مشهور و نامآور شد....
"از تمام اندام فیروز آب سیاه میچکید و در سرمای سالن بدنش آشکارا شروع به لرزیدن کرد. موغ، خرناس کشید و هومان رویش را برگرداند. چشمش که به موغ افتاد بهطرفش هجوم برد ولی بین راه پاهایش خشک شدند."
واقعاً جای تعجّب دارد! تمام هموغمت را جمع کنی که از جایی فرار کنی و نتوانی؛ انگار دستی تو را محکم نگه داشته است! از همه عجیبتر، الان ده دقیقه است که میخواهم این خودکار لعنتی را زمین بگذارم و بخوابم، ولم نمیکند؛ آزادم نمیکند! هی مینویسد و مینویسد. امروز خیلی کند گذشت. همهاش تلخی بود؛ سختی بود؛ فحش بود؛ توهین بود؛ زهرمار بود و اذیت بود. ته دلم چیزی میگوید که اینها را ول کن. این روزها روزهای خداست؛ روز مهمانی خداست؛ رمضان است.