بر خلاف آهسته آمدنش مثل گردباد میرود و من میمانم و کوبش قلبم. نردهی استخر را میگیرم تا تعادلم را حفظ کنم. عمو محسن به من گفته بود به خاطر بلایی که سرم آورده است عاقش کرده و روانهی مملکت غریب شده است. حالا که دعاهایم جواب داده چرا لگد به بختم بزنم؟ این بار سفت میچسبمش و به دستش میآورم. با نوک انگشت اشاره، پیشانیام را نوازش میکنم.
لبخند، لبهای سرخم را شکوفا میکند. یادم است وقتی دادیار این کار را کرد چهقدر با لیف به جانش افتادم تا از صورتم پاکش کنم و حالا دلم نمیخواهد آب به پوستم برسد تا جایش پاک شود. به سایهی شاخ و برگ درختان توی آب خیره میشوم. هیمن نجلا را نمیخواهد و به زور او را تحمل میکند. نیلی دختر هیمن است و مادرش کس دیگری. روی پاهایم مینشینم و دستم را توی آب تکان میدهم. موج، سایهی درختان را تکان میدهد و از بین میبرد. برای یک بار که شده میخواهم توی زندگی خودخواه باشم و نیلی را به فرزند خواندگی قبول کنم تا با هیمن زندگی آرامی را شروع کنیم؛ بیدغدغه و بحثی از گذشته نجلا هم پی زندگی خودش برود و با هر که دوست دارد زندگی کند.
هیمن از اولش هم مال من بود.