برف آرام آرام شروع به باریدن کرد. صدای کلاغها نوک درختان کاج نگاهم را دزدید. پنجرهی چوبی قدیمی با رنگ تازه هم نو به نظر نمیآمد. پدر آریا که اسمش عادل بود، از روی یکی از قفسههای کتابخانهی گوشه اتاق سیگاری برداشت و روشن کرد. پکی عمیق زد و خیره به جنجال کلاغها گفت:
می دونی زندگی رو برای یک عشق سوخته فنا کردن یعنی چی؟
او هم جنجالی و در عین حال مبهم شروع کرد، ولی من فکر میکردم مادرم بیشتر از همه سوخت و فنا شد. ظاهر ماجرا که این بود.