داستان پرشور و طوفانی عشق جنون آمیز و به نوعی شیطانی میان کاترین ارنشاو و هیثکلیف است. هیثکلیف، کودکی سرراهی بود که پدر کاترین، او را به فرزندی پذیرفت...
صبح یکشنبه آوریل 1813 بود ، صبحگاهی که نوید یکی از آن روزهای روشن را داد که پاریسی ها ، برای اولین بار در سال ، سنگ فرش های خشک در زیر و یک آسمان بی ابر را می بینند
در یک فروشگاه لوازم شعبده بازی با زنی سالخورده و مهربان به نام «روث» آشنا شد که در طول چند هفته بعدی، تمرین هایی مربوط به ذهن و بدن را به او آموخت که مسیر زندگی اش را تغییر داد.