کتاب آناکوندا
روی یک پا مقابلش نشستم. چشمش به چاقوی در دستم بود. نجوا کردم: من آدم خوبیام، اما واسه شماها نه، یه خوب خطرناکم! راستش اولش آدم کشتم چون خشم داشتم، اما بعدش خشم جاشو به لذت داد. شیفته آدمکشی شدم. حس قدرتی که میده رو دوست دارم و خواهم داشت، حداقل تا زمانی که زندهام...