شاید فقط یک موجود احمقم. پدر مرده و ما زندهایم؛ ما اینجا زندگی میکنیم، نه اونجا. من دارم تو یک اتاق زندگی میکنم و تورو میبینم؛ وقتهایی که با مهربونی به دیدنم میای و میبینی که من بهخاطر این تحریکهای عصبی، برای انجام کارهام به پرستارم وابستهم. خب تعجبی هم نداره که احمق و احمقتر بشم.