می خواستم جواب کامل تری به سؤالش بدهم و زیرلب گفتم: «نمی تونم بخوابم» لحظه ای ساکت شد.
پرسید: «هیچ وقت؟»
جواب دادم. «هیچ وقت.»
در نگاه نافذش، حیرت و اشتیاقی را دیدم و ناگهان هوس کردم بخوابم. نه برای فراموشی گذشته، نه برای فرار از کسالت، بلکه چون می خواستم خواب ببینم. شاید اگر می توانستم در عالم رویا باشم، اگر می توانستم خواب ببینم، می شد چند ساعتی در دنیایی که من و او می توانستیم با هم باشیم، زندگی کنم.
او خواب مرا می دید. من هم می خواستم خواب او را ببینم.
به من خیره شد. چهره اش سرشار از شگفتی بود. مجبور شدم نگاهم را بدزدم. من نمی توانستم خواب او را ببینم. او هم نباید خواب مرا ببیند.