"کاش عبرت گرفته باشد و سر عقل بیاد و دیگه از این کارها نکنه." اون روز رفتم نشستم پشت اون شیشه. آبجی اشرف ایستاد و با من نیومد تو. می ترسیدم. خیلی می ترسیدم. خیلی شلوغ بود. قلبم همینجور تند تند می زد. بعد یه دفه از اون طرف صدا بلند شد. بعدشم یه روز اومد پشت شیشه. می گم یه زن. آخه اول مامانشو نشناختم، ولی خودش بود. مامان بود. چقدر عوض شده بود، خدا. صورتش پرچین و چروک شده بود و چشاش گود افتاده بود. پیر پیر شده بود. دلم خیلی براش سوخت. بغضم ترکید و زدم زیر گریه، "مامان!"» کتاب حاضر را نشر «چشمه» منتشر کرده و در اختیار مخاطبان قرار داده است.