سعید نمیدانست چه کار کند و هرچه فکر میکرد راه به جایی نداشت. با خودش گفت بهترین کار این است که نزد حاکم برود و از او دادخواهی کند. پس پیش ملکشاه رفت و با ناله و زاری گفت: «ای حاکم بزرگ که دادگر و با انصاف هستی... از تو می خواهم که به مشکلم رسیدگی کنی.»سعید آشفته و پریشان احوال بود، ملکشاه گفت: چه شده مرد؟ مشکلت را بگو. سعید گفت: «بعد از سال ها خداوند به ما لطف کرد و به زودی پدر می شوم. خدا می داند چقدر نذر و نیاز و دعا کردیم... فرزندمان تا چند ماه دیگر به دنیا می آید، زنم باردار است و دلش خربزه می خواهد. الان هم که خربزه نوبراست و خیلی کم پیدا می شود. خدا می داند چقدر گشتم و این در و آن در زدم، بالاخره یک خربزه ی نوبری را با قیمت خیلی گران پیدا کردم و خریدم. می خواستم آن را به خانه ببرم که مشاور شما در بازار آن را در دستم دید و به زور از من گرفت. هرچه به او گفتم و ناله و زاری کردم فایده ای نداشت.