او واقعيت زندگى ايران را در دشتها و بيابانهاى ايران درك مىكرد. ساعتها در قله تپهاى مىنشست و به اين ريگزارهاى داغ و صخرههاى سرخ بنفش و درختهاى نارون كه مثل توپ گرد بودند و پارههاى آهن زنگزده و استخوان حيوانات مرده و دهانههاى چاههاى قنات و سيمهاى تلگراف و تيرهاى كج و گاهى شكسته نگاه مىكرد. صداى باد براى او افسون مخصوصى داشت. در اين نفير هر صدايى را كه مىخواست مىشنيد. صداى آبى كه ننه جونش از پله اول خزينه حمام روى سرش مىريخت، صداى گريه بچههاى همسايه، صداى شاگرد مدرسهها كه او را سرزنش مىكردند و به او مىگفتند كه «جعفر پدر نداره از زير بوته درآمده». صداى شلاقى كه در زندان خورده بود. گاهى باد آواز ساربان و زنگ قاطر و نغمههاى يكنواخت زوار را به همراه داشت، ساعتها مىتوانست دراز بكشد و اين آهنگهاى گوناگون را از هيچ درآورد.