آن جوش لعنتی مثل مگس، سمج، نشست روی گوش راستت. یعنی نشست روی زندگی ما. و لابد دست هایش را به هم مالیده بود برای لقمه ی لذیذی که پیدا کرده بود. فریان! همان موقع که چشم باز کردم و دیدم هر بار یک جای تنت را می برند، زندگی ام بود که تاراج می شد. دلم نمی خواست بشنوم آن طور با تحملی که از دردت گذشته بود، بگویی: "گوشم را مثل سگ بریدند." اما من دم به دندان گرفته بودم و می جویدم. وقت هایی که از بیمارستان می آوردمت و به اتاقت راهم نمی دادی، کسی به فکر من بود؟ بعد روزنامه را جلو صورتت می بردی تا نبینم چه جور دماغ و پلک هایت ناسور می شوند. نمی شد که تا همیشه خودت را قایم کنی. در اتاق را که باز می کرد، پوست های تن مرد بلند می شدند و دوباره آرام روی قالیچه و پتو می نشستند. عین مار پوست می انداختی. ذله می شدم بس که جارو می کشیدم...