در بخشی از کتاب میخوانیم:
روزنامه را کنار میزنم. «پایین پایین. اون روزنامه رو بزن کنار…» روزنامه را کنار میزنم. «یه پاکت اونجاست… ته ته!» «خب؟…» پاکت را میبینم. «بده به من…» عصا را به لبۀ تخت آویزان میکند. پاکت را میگیرد: «این پولهای منه.» درش را باز میکند و نشانم میدهد. «خب؟» پولها را سر جایش میگذارد. در پاکت را میبندد: «حالا بذار سر جاش.» و دستش را دراز میکند. میگیرم. «در کمد رو هم ببند.» میبندم. «حالا فقط من و تو میدونیم.» میخندم: «چی رو میدونیم؟» «که پولهام کجاست.» «برای چی باید بدونم؟» میخندد: «فریدریک هم میدونه…» «که چی؟» «که یکی باشه تا بهش اعتماد کنیم.» با چشم روی تخت را میگردد: «کجاست؟» «چی کجاست؟» «فریدریک!» میگویم: «اینها. خودت اینجا آویزونش کردی!» میگوید: «بذار باشه.» و لبخند میزند.