دختری جوان تلاش میکند که روایت زندگی خود را از نو بسازد. حقیقت برای مارگارت کوچک بیش از حد طاقتفرساست و احساس گناه همیشه دو قدم پشت سرش حرکت میکند. او خود را مجبور میکند که این خاطرات غیرقابلتحمل را فراموش کند و آنها را با داستانهای خیالی پر از ایمان و جادو جایگزین میکند که همیشه پایان خوشی دارند. در این میان گوزنی عجیب و قدرتمند راه خود را به درون داستانهای ساختگی مارگارت باز میکند. «گوزن بیچاره» آرام نمیگیرد تا زمانی که مارگارت با حقیقت گذشتهاش روبهرو شود و بابت نقشش در یک تراژدی کفاره دهد.
رمان «گوزن بیچاره» سفری است به درون ذهن مارگارت و تلاش او برای آشتی با گذشتهاش. اوشتسکی با روایتی خیالانگیز که ریشههای فلسفی و روانشناختی دارد، نشان میدهد که چگونه داستانهایی که برای خود میسازیم، میتوانند به ما کمک کنند تا با دشوارترین لحظات زندگی کنار بیاییم.
تصمیم داشتم این ماجرا را آخرسر تعریف کنم. میخواستم ننویسمش تا بشود پایان خوش داستان خودم. اما گوزن بیچاره همین حالا خبر داد پایانی دیگر برایم در نظر گرفته، پایانی چنان باشکوه که ماجرای مدنظرم پیش آن ناچیز است، حتی شاید برایت پیشپاافتاده باشد، گرچه یک زمانی خیال میکردم همهچیز من است.
اینگونه آغاز میشود…