مهرداد دانههای تسبیح را یکی یکی از روی زمین جمع کرد.
مانتوی خورشید را برداشت و کمکش کرد تا آن را بپوشد. مانتوی پاره جگرش را سوزاند و دلش را به درد آورد .بیاختیار از خود لحظهای ایستاد، نفس عمیقی کشید و ناگهان سرش را محکم به دیوار کوبید.
خون از پیشانیاش راه گرفت.
هق هق گریههای مهرداد با هق هق خورشید در هم آمیخت...