«چند هزار سال پیش، در کشور جویبارها و رودخانه ها، کنار دریاچه ای که دریا شد به دنیا آمدم. از روی تواضع یا احتیاط ترجیح می دادم هرگز این جمله را ننویسم. این جمله سرنوشتی را که پنهان کردم فاش می کند. با هزار احتیاط حقیقتم را از مردم مخفی کردم؛ از آن ها دوری گزیدم، به آن ها دروغ گفتم، فرار کردم، سفر رفتم، سرگردان شدم، به زبان های جدید سخن گفتم، پنهان شدم، منزوی شدم، تغییر نام دادم، تغییر چهره دادم، تغییر لباس دادم، معلول شدم، گمنامی پیشه کردم، تنهایی های بیابان را به جان خریدم، حتی گاهی گریستم. اهمیتی نداشت. آن ها باید مرا از یاد می بردند و ردپایم را گم می کردند. از چه می ترسیدم؟ عمر طولانی من سرانجام توجه آنان را جلب می کرد، زیرا انسان ها همیشه در آسمان، زیر زمین، روی زمین، در مذهب، در علم و در نسل های آینده به دنبال جاودانگی اند، اما جاودانگی من- که هیچ توجیهی نداشت آن ها را سرشار از نفرت می کرد