هر کاری که میکنم یاد برادرم میافتم و هربار یاد برادرم میافتم، میفهمم او این کار را بهتر از من انجام داده است. بیست و سه سال است که همین روند ادامه دارد. نمیتوانید بگویید این امر از من موجودی تلخ ساخته؛ نه این فقط باعث شده واقعبین باشم. مثلاً همین الان در قطار شماره ۱۴۵۸، از مبدأ نانسی در شمال فرانسه، نشستهام. بعد از سه ماه، اولین باریست که مرخصی گرفتهام.خب اول اینکه من به عنوان سرباز صفر خدمت سربازیام را شروع کردم درحالیکه برادرم درجهدار بود. او همیشه سر میز افسرها غذا میخورد. آخر هفتهها هم به خانه بر میگشت. بگذریم.دارم با قطار بر میگردم. من صندلی که رو به مسیر قطار بود را رزرو کرده بودم اما وقتی به آنجا رسیدم، دیدم زنی جایم را گرفته و بند و بساط بافتنیاش را روی پاهایش پهن کرده است. جرأت نکردم چیزی بگویم. ساک بزرگ برزنتیام را توی جای بار انداختم و روبهرویش نشستم.توی کوپه دختری نشسته که میشود گفت زیباست و دارد آخرین کتاب جکی کالینز را میخواند. جوشی هم کنار لباش زده است، حیف وگرنه بدک نبود. برای خودم از رستوران قطار ساندویچ میخرم.خب حالا اگر برادرم جای من بود اوضاع اینگونه پیش میرفت: با لبخندی گرم بلیطاش را به آن زن نشان میداد و میگفت:«ببخشید خانم، ببینید شاید من اشتباه میکنم اما به نظر میرسد که…»