در پشت جلد کتاب میخوانیم:
لا که خانوادهاش را در سن کم از دست داده، فکر میکند شاید خانوادهی دزدانِ دریاییِ دون کیشوت فلامینگو بتواند به او سرپناهی بدهد، اما حالا که به قیمتی گزاف توانسته خودش را از شر فلامینگو خلاص کند، اتفاقاتی میافتد که فکرش را هم نمیکرد. او فرصت میکند که قدرتها و مهارت خودش را به عنوان جراح به نمایش بگذارد. در این بین دوستانی هم پیدا میکند…
در صفحاتی از کتاب میخوانیم:
نمیخواهم بمیرم.
نمیخواهم بمیرم.
این تنها فکری است که حین حرکت درگیرم کرده. با هر قدم، صدای له شدن برف زیر پایم در گوشهایم میپیچد. نمیدانم چقدر راه رفتهام. ولی از یک چیز مطمئنم؛ تمام چیزی که در اطرافم میبینم، فضایی نقرهای با درختهایی سوزنیبرگ است. غیرممکن است بتوانم حدس بزنم که چقدر راه رفتهام تا به آن “شهر همجوار” که کورا به من گفته بود، برسم. لعنتی! اصلاً دیگر بدنم حس ندارد. توقعی هم ندارم، چون آدم سه روز که بدون آب و غذا راه برود، بهتر از این نمیشود. در این وضعیت، سرما و گرسنگی زودتر از بیماری سرب سفید من را از پا درمیآورد.