گفتم: «ببخشید که مزاحمت شدم. فقط یک سوال دارم کاک روژیار.» روژیار از پنجره چشم برداشت و به من نگاهی انداخت. دوباره بی حوصله، بی آنکه جوابم را بدهد، رویش را به سمت پنجره برگرداند. من از مالمو تا فلورانس هزاران کیلومتر راه آمده بودم برای آنکه روژیار را ببینم، حالا او این طور از من استقبال می کرد، بی اینکه حتی جوابم را بدهد. گفتم: «کاک روژیار، اسمم ماموستا۳ فریدونه. همشهری تم...» روژیار، همچنان به درخت های آن طرف پنجره نگاه می کرد، بدون اینکه به حرف هایم توجهی بکند