انگار اون روزای گرم و طولانی تمومنشدنی بودن. اون تابستون جلوی روی ما قرار گرفته بود و برای من، از هر چیز دیگهای که تا اون موقع تو زندگیام وجود داشت، واقعیتر بود یا الآن که بهش فکر میکنم، از هرچیز دیگهای که بعد از اون اتفاق افتاد. انگار هر ذره از وجودم روی اون چند هفته متمرکز شده بود، انگار اونا روی همه چیز تأثیر گذاشته بودن؛ هم روی گذشتهام، هم آیندهام. اون تابستون مثل یه شهاب سوزان بود که از تو تاریکی هجوم آورد، از نیستی، پوچی. و من حس میکردم همیشه تو زندگیام دربارۀ اون تابستون همونطوری فکر کنم. تمام بقیۀ عمرم.