این داستان حکایت زندگی و سرگذشت ماهی_سیاه_کوچولو است که خسته از تکراری بیهوده که دیگرانِ قصه، بر آن نام زندگی نهادهاند، راه دریا را پیش میگیرد و تمامی طول جویبار را از پی هدفش طی میکند، همراه با اتفاقات و گرفتاریهایی که در طول سفر برایش پیش میآید. از ماجرای حملۀ همسایگان به او برای اینکه معتقدند حرفهای گندهگنده میزند و بچههای دیگر را از راه به در میبرد و مخالفت مادرش برای تصمیمی که اتخاذ کرده و حکایت درسآموزیهای مارمولک دانا که او را از خطرات راه آگاه میکند و در حد توان به او راهکارهایی برای نجات نشان میدهد تا حیلهگریهای خرچنگ و خطرات مرغ ماهیخوار که دشمن درجه یک او و ماهیهای دیگر است
ماهی سیاه كوچولو به خودش گفت:
مرگ خیلی آسان می تواند الان به سراغ من بیاید، اما من تا می توانم زندگی می كنم. نباید به پیشواز مرگ بروم.
البته اگر یك وقتی ناچراً با مرگ روبرو شدم كه می شوم، مهم این است كه زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد...
درد من حصار بركه نیست...
درد من زیستن با ماهیانی است كه فكر دریا به ذهنشان خطور نكرده است!!