او، به چشم خودش، ورود پیرمرد را به حیاط آن ساختمان چهارطبقۀ قدیمی دید. همان ساختمانی که یک مغازۀ سمساری در طبقۀ همکفش قرار داشت. آپارتمان آقای نتو، پدرزنش، در طبقۀ آخر بود. همان که توی بالکنش گلدان بزرگی در لب پنجره داشت. گودوفردو فهمید که ترس از غیبت احتمالی نتو در خانهاش بدجور مایۀ وحشت و عذابش شده است. اگر بعد از تاریکی هوا برمیگشت چه میشد؟ اگر بیرون شام میخورد یا قبل از شب به خانه نمیرسید چه اتفاقی میافتاد؟ از گودوفردو چه کاری برمیآمد؟ به امید خروج همسرش از منزل پدری باید در آن اطراف میپلکید؟ این فکر بدجور آشفتهاش کرد، گویی روند طبیعی همهچیز برای همیشه خاتمه یافته بود. ناگهان چشمش به پیرمرد گالیسیایی افتاد. او حتماً نامه را مستقیماً به دست سینیور نتو رسانده و بیآنکه منتظر جواب بماند، پایین آمده بود. گودوفردو که خیالش از قبل راحتتر شده بود، بیهدف شروع به راه رفتن کرد. گامهایش به طور غریزی وآرام همان مسیر صبحگاهی خانه تا دفتر کار را در پیش گرفتند. او همانطور که از دامنۀ چیادو پایین میآمد، لحظهای در نبش خیابان اورو برای تماشای تپانچهای توی ویترین مغازۀ لبرتون توقف کرد. فکر مرگ از ذهنش گذشت. اما او در آن لحظه اصلاً دلش چنین چیزی نمیخواست. بعد از آن حوالی ساعت هفت عصر به خانۀ خالی خودش بازگشت. باید به تسویه حساب با آنیکی مرد فکر میکرد.